رد پای خاطره ها
18:3    یه روز خوب

تقریبا ساعت 2بعدازظهربود که جوادم با ماشین گل زده

اومد دنبالم.جشن عقدمون خونه دایی بود خونه جوادم اینا.

آخه ما تقریبا آپارتمان نشین بودیم.

بابا به خاطر نارضایتی که داشت یک ریال برای

جشن نداد.خودش هم به زور اومد اونجا نیم ساعت هم بیشتر

نموند به درک.......

جشن خوبی بود اون چند ساعت خیلی خوش گذشت جاتون خالی..........

ولی خیلی هواگرم بود کلافه شدم

تمام وقت بادبزن دستی تو دستم بود.

عصر که بیشترمهمونا رفتن منم رفتم لباسم رو عوض کنم

جوادم اومد پیشم خیلی خوشحال بود.

کمکم کرد تا لباسم رو عوض کنم وقتی موگیر های سرم وباز

میکرد خیلی غصه خورد آخه موهام خیلی کم شده بودن

به خاطر این چند سال خیلی غصه وحرص خورده بودم.

داشتیم حرف میزدیم که یه نفر پشت در اتاق گفت :نفیسه

بابات اومده دنبالتون باید بری خونهخیلی ناراحت شدیم

زندایی اصرار کرد که برای شام بمونیم ولی بابا قبول نکرد

به قول جوادم مهمونیشون بدون عروس تموم شد....

بابا هم با اینکاراش آدم رو دق میده.چقدر بد داره طلافی در میاره..



نظرات شما عزیزان:

فیونا
ساعت21:29---7 بهمن 1391
واااااااااااای تبریک میگم نفیسه جونم
خوش گذش؟
چقد خوشحال بودی ..ن؟
دعا کن منو شرک هم بهم برسیم تروقرآن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق